روان پریش!
جمعه : گاهی می شود، آدم آن قدر خسته است که اصلا خوابش نمی برد. چشم هایش می سوزد و دو طرف سرش تیر می کشد،اما خوابش نمی برد .
شنبه: خواب دیدم گریه کرده ای . من چشم هات را برداشته ام، با همه ی همه ی قدرتم چلانده ام ، بعد پهن کرده ام رو شوفاژ اتاق و دراز کشیده ام تا خشک شود.
یک شنبه : می افتم به جان در کمد، با مداد رنگی . به انار های اتاقم یکی دیگر اضافه می شود.می خوانم :
من اناری را می کنم دانه، به دل می گویم:
خوب بود این مردم
دانه های دلشان پیدا بود
می پرد در چشمم آب انار :
اشک می ریزم.
دوشنبه : گاهی ، هزار بار هم که بخندی ، بوی داغ اندوه از توی دهنت پرت می شود تو صورت طرف مقابل ! نخند پس!
سه شنبه :هیچ کس تو مدرسه نیست. هوا هم کبود شده .هی حس می کنم یکی دارد بالای پله ها راه می رود. یکی که من نمی بینمش . می ترسم. می روم می نشینم وسط حیاط و خیره می شوم به صفحه ی موبایل.
یکی اما، بالای پله ها جا می ماند .
چهارشنبه:خواب. فقط خواب.
پنج شنبه :
از اینجا تا آخرِ شب هزار تا نقطهچین بذار !